.

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 106
بازدید دیروز : 144
بازدید هفته : 251
بازدید ماه : 250
بازدید کل : 20358
تعداد مطالب : 739
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


فال حافظ


شعر :

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: یک شنبه 30 مهر 1396برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها :( آن چه برادرت می کند ...)

آنچه برادرت می کند، مادرت به آن محتاج

آورده اند كه در مجلس شیخ ابوالحسن خرقانی (عارف قرن پنجم) سخن از كرامت می رفت و هر یك از حاضران چیزی می گفت. شیخ گفت: كرامت چیزی جز خدمت خلق نیست. چنان كه دو برادر بودند و مادر پیری داشتند. یكی از آن دو پیوسته خدمت مادر می كرد و آن دیگر به عبادت خدا مشغول می بود. یك شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازی شنید كه برادر تو را بیامرزیدند و تو را هم به او بخشیدند. گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم همیشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نیست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند.

ندا آمد:

آنچه تو كرده ای خدا از آن بی نیاز است و آنچه برادرت می كند، مادر بدان محتاج.

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 28 شهريور 1396برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت : اشک خدا

اشک خدا

 

زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده امرحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟

زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.

فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟

زن پاسخ داد: نه!

فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!

زن لبخندی زد و گفت: ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 27 مرداد 1396برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت :

اشک خدا

 

زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام

رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟

زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.

فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟

زن پاسخ داد: نه!

فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!

زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!

سالها گذشت و پسر بزرگ شد. ..


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 26 تير 1396برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت :( حقیفت زنده گی )

ارزش خواندن داره حتما بخونيد

 

حقیقت زندگی......

روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت:" امروز می خواهیم بازی کنیم! "

سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود. خانمی داوطلب این کار شد.استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان؟، دوستان، همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند. زن اسامی همکلاسی ها یش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند:نام مادر، پدر، همسر و تنها پسرش. ..

کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه می دانستند این دیگر برای آن خانم صرفاً یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. ..


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: شنبه 27 خرداد 1396برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت

  • ابو علی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد.
  • خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در کنار اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.

شیخ گفت : خر را کنار اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.

خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد.

ناگاه اسب...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 22 ارديبهشت 1396برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها :

در جلسه روضه خانم ها، خانم روضه خوان رو به بقیه کرد و گفت: به شوهرهای تان حق ازدواج مجدد بدهید تا به گناه آلوده نشوند !

همین نصیحت کافی بود که یک خانم از جایش بلند شود و در گوش خانم روضه خوان بگوید: خدا مرده های شما ره  بیامرزه که با این حرفت راحتم کردی،  حیران بودم چگونه برا یت بگویم....

 


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 29 بهمن 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها :

آلـــزایــمـر:

بکس اش را بسته بودیم،آماده اش کرده بودیم  تا به خانه سالمندان ببریمش، یک بکس کوچک هم داشت با یک قرآن کوچک ، کمی نان روغنی ، آب نبات ، و کشمش، چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی در آنجا؛

گفت : دخترم ، من که چیز زیادی نمی خورم، یک گوشه می نشستم، نمیشه بما نم ، دلم بر نواسه هایم تنگ میشه.

گفتم : مادرم ، دیر میشه ، چادرته بگیر ، منتظرند.

گفت : کیا منتظرند ؟ اونا که اصلن مره نمیشناسن ! و ادامه داد :

آخ آنجا دخترم ، آدم دق میکنه ، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلن، دیگه حرف نمی زنم . خوب اس؟ حالا میشه بمانم ؟

گفتم : آخ مادرجان ، شما دارین آلزایمر می گیرین، همه چیزه فراموش می کنی

گفت : دخترم ،...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: پنج شنبه 30 دی 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها :( پشتش سنگین بود)

 

 

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی.

می­دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می­‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند.

لاک پشت تقدیرش را دوست نمی­‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می­کشید. پرنده­ای در آسمان پر زد، سبک بال...؛

لاک پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدالت نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمی­کردی. من هیچ­گاه نمی­رسم. هیچ گاه. و در لاک‌ سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.

خدا لاک پشت‌ را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره‌ای کوچک بود.

و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد... هیچ کس نمی­رسد. چرا؟

چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره­ای از هستی را بر دوش می­کشی؛ پاره­ای از مرا.

خدا لاک پشت را بر زمین گذاشت.

دیگر نه بارش سنگین بود و نه راه­ها چندان دور.

لاک پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛

و پاره­ای از «او» را با عشق بر دوش کشید

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 24 آذر 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها :( چشمانم )

چشمانم

 

یک دختر و پسر خيلي همديگر را دوست داشتن اما دختر کور بود، دختر به پسر گفت اگر يک روزي چشمانم خوب شود قول ميدهم تا آخر عمر کنارت بمانم . بالاخره يکي پيدا ميشه و چشمانش رابه دختر اهدا ميکنه وقتي دختر نگاه ميکنه ميبينه پسرهم کوراست و دختر به پسر ميگه برو نمي خواهم هيچ وقت ببينمت... پسر در حالي که  ميرفت گفت: مراقب چشمانم باش...!

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 24 آبان 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت :( اهل کجا خواهیم شد)

اهل کجا خواهیم شد؟

روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى می‌گذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى می‌کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: «خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.»

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.»

در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: «ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی‌کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.»

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 24 آبان 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها :( بهلول و ابو حنیفه )

بهلول و ابوحنیفه

روزى بهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر مى کرد. او را مشغول تدریس دید و شنید که ابوحنیفه مى گفت: «حضرت صادق علیه السلام مطالبى می گوید که من آنها را نمى پسندم. اول آنکه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتیکه شیطان از آتش خلق شده و چگونه ممکن است به واسطه آتش عذاب شود. دوم آنکه خدا را نمى توان دید و حال اینکه خداوند موجود است و چیزی که هستى و وجود داشت چگونه ممکن است دیده نشود. سوم آنکه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتیکه اعمال بندگان به موجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان.»

بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخى برداشت و بسوى ابوحنیفه پرت کرده و گریخت. ..


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 28 مهر 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها:( راز پنهان )

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 28 مهر 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت :( بهشت )

بهشت !

 

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد ودر باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: یک شنبه 28 شهريور 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها ( بهلول و شیخ جنید )

 

 

حکایت بهلول و شیخ جنید بغدادی

 

 آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....

شیخ احوال بهلول را پرسید.

گفتند او مردی دیوانه است.

گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و سلام کرد.

بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.

فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری..

بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟

عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.

مریدان شیخ را گفتند: ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: شنبه 26 تير 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها :( فتنه ی دنیا )

فتنه ی دنیا :

مردی داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که خیلی گرسنه بود به او نزدیک و نزدیک‌ تر می‌ شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌ شماری می‌کند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد ....


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 14 خرداد 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها:( جای پا )

      جای پا

 

 

خواب ديدم در ساحل دريا دارم با خدا قدم ميزنم متوجه شدم در ساحل دو جاي پا ست يكي مال من و ديگري مال خدا.  اما ديدم بعضي اوقات فقط يك جاي پا است و آن هم زماني بود كه در بدترين شرايط زنده گي بودم رو كردم به خدا و گفتم:

       -  خدا جان تو گفتي چنانچه تصميم بگيرم كه با تو باشم هميشه همراه من خواهي بود ؛ولي متوجه شدم كه در بدترين شرايط زنده گي ام فقط يك جاي پا ست ,نمي فهمم چرا در مواقعي كه بيشترين احتياج را به تو داشتم مرا تنها گذاشتي خدا پاسخ داد:

        - فرزند عزيز و گران قدر من تو را دوست دارم و هيچ وقت تنهايت نمي گذارم زمان هايي كه تو درآزمايش و رنج بودي وقتي كه تو يك جاي پا مي بيني من تو را به دوش گرفته بودم.

 

( ؟ )

 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 14 ارديبهشت 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها: ( داستان پیر مرد...)

داستان پیرمرد

پیرمردی تنها در مینه سوتا زنده گی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
                                                                        دوستدار تو پدر

پیرمرداین تلگراف رادریافت کردپدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کردهام
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید.

 

بر گرفته از وبلاگ پی سی فارسی

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 13 فروردين 1395برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها :( تنها راه نجات )

تنها راه نجات

مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت: من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي. فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟ او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه مي رفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد. فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت و در همين هنگام جهنميان ديگرهم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردن تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرتاب شد فرشته با ناراحتي گفت: تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد....! 

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 28 اسفند 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها : ( خداوند ...)

خداوند از انسان چه می خواهد

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد.

استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟»

شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!»

استاد گفت: «سوالی دارم؟»

شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.»

استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟»

شاگرد گفت: ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 28 دی 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها :( خداوند ...)

 

خداوند از عزراییل پرسید : تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟

جواب داد:یک بارخندیدم یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم

خنده ام" زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی را بگیرم ٰٰ، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد ! به حالش خندیدم و ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 28 دی 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها : ( حکایت آن درخت )

حکایت آن درخت

 

 در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم،...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 6 آبان 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها :( جوان خیر خواه )

جوان خیرخواه

 

در بنی اسرائیل ، دو برادر جوان بودند که به یکدیگر بسیار مهربانی و محبت می ورزیدند و هر دو ، در یک دشت زراعت داشتند. یکی از برادران ازدواج کرده و پدر چند فرزند بود و دیگری ، به دلیل فقر و تنگدستی ، هنوز ازدواج نکرده بود.

چون فصل درو کردن گندم رسید ، گندم خود را خرمن کردند و پس از جدا ساختن گندم ها از کاه ، تصمیم گرفتند محصول را به خانه ببرند. هنگام غروب ، برادر بزرگتر برای انجام کاری ، گندم های خرمن شده اش را به برادر کوچک سپرد و به سوی خانه رفت.

هنگامی که او از نظر ناپدید شد ، برادر کوچک با خود گفت :

« من که ازدواج نکرده ام و خرج زندگی ام بسیار کم است ، ولی برادرم عائله مند است و جز این گندمها ، چیزی ندارد. بهتر است مقداری از گندم خود را روی سهم او بریزم که نان بچه هایش تامین گردد.» سپس ، مقداری از گندم هایش را روی محصول برادر ریخت .

هنگامی که برادر بزرگ باز گشت ، شب شده بود ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: پنج شنبه 30 مهر 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها:( چهار شمع)

چهار شمع

 

چهار شمع به آرامی می سوختند و با یک دیگر صحبت میکردند .

محیط به قدری آرام بود که صدای صحبت هایشان شنیده می شد.

اولین شمع می گفت :من دوستی هستم اما هیچکس نمیتواند مرا شعله ور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.

شمع دوستی کم نور تر و کم نور تر شد و خاموش گشت.

شمع دوم میگفت من ایمان هستم اما...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: یک شنبه 29 شهريور 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت ها :( بهلول و ابو حنیفه )

بهلول و ابوحنیفه

 

روزى بهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر مى کرد. او را مشغول تدریس دید و شنید که ابوحنیفه مى گفت: «حضرت صادق علیه السلام مطالبى می گوید که من آنها را نمى پسندم. اول آنکه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتیکه شیطان از آتش خلق شده و چگونه ممکن است به واسطه آتش عذاب شود. دوم آنکه خدا را نمى توان دید و حال اینکه خداوند موجود است و چیزی که هستى و وجود داشت چگونه ممکن است دیده نشود. سوم آنکه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتیکه اعمال بندگان به موجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان.»

بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخى برداشت و بسوى ابوحنیفه پرت کرده و گریخت. اتفاقا کلوخ بر پیشانى ابوحنیفه رسید و پیشانیش را کوفته و آزرده نمود. ابوحنیفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند.

بهلول پرسید:...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 26 مرداد 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت:( فرعون خوشه...)

 

 

فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت:" هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟" فرعون گفت:"نه"!

ابلیس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت:"عجب استاد مردی هستی!" ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:" مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟"

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 15 تير 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت : ( خداوند از عزراییل...)

 

خداوند از عزراییل پرسید : تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟

جواب داد:یک بارخندیدم یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم

خنده ام" زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی را بگیرم ٰٰ، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد ! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم .

"گریه ام " زمانی بود که به من دستور دادی جان زنی را بگیرم ، او را در بیابان گرم و بی آب و درختی یافتم که در حال زایمان بود .منتظرم ماندم تا نوزادش را به دنیا امد سپس جانش را گزفتم . دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه در ان بیابان گرم سوخت و گریه کردم .

"ترسم" زمانی بود که به من امر کردی ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 18 خرداد 1394برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت:(سگ ها ...)

بخوانيد جالب است !!

سګ ها وفادارترین موجودات روی زمین هستند.

ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﭘﺲ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﺪﻧﺪ ,ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﯾﺎﺑﻨﺪ یک چوچه سگ را ﻣﯿﺨﺮﻥ ,ﺁﻧﺮﺍ ﻣﺜﻞ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩﺷﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ...

ﺍﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ 7 ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺁﻗﺎﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﻧﻮﺯﺍﺩﯼ ﻣﯿﺸﻭﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻪ سگ شان ﮐﻤﺘﺮ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﻨﺪ .

ﺳﮓ گاهگاهی ﺣﺴﻮﺩﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺍﻣﺎ ﮐﺎﺭ ﺑﺪﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ ...ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﻗﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻡ ﻧﻮﺯﺍﺩﺷﺍﻧﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ درﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﮔﺬﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ ﺑﻪ ﺣﻮﯾﻠﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺍﻧﻪ می ﺒﯿﻨﻨﺪ سگ ﺑﺎ ﺩﻫﻦ ﭘﺮﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﺮﻭﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ است .

 ﻣﺮﺩ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﻨﺪ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺳﮕﺶ ﺭﺍ می کشد ...

وبا عجله ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﺎﻕ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺷﺪﻩ با تعجب می بیند ﮐﻪ  ﯾﮏ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﻭ ﺳﺮ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﻨﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﺁﺳﯿﺒﯽ ﻧﺮﺳﺪ. پس بايد هميش زود قضاوت نكنيم !!

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 27 اسفند 1393برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت:( ارباب شما کیست ؟)

ارباب شما کیست؟

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و همه مردم زانوی غم به بغل گرفته بودند، مرد عارفی از کوچه‌ای می‌گذشت، غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: «چه طور در چنین وضعی می‌خندی و شادی می‌کنی؟»

غلام جواب داد: «من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می‌کنم روزی مرا می‌دهد، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟»

مرد عارف که از عرفای بزرگ می گوید: «از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی‌دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم!»

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت :( جوان پاک دل )

جوان پاکدل

 

روزی واعظی بر فراز منبر می گفت : « ای مردم! هر کس بسم الله را از روی اخلاص بگوید ، می تواند از روی آب بگذرد ، مانند کسی که در خشکی راه می رود . »

جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت ، در پای منبر بود . چون این سخن از واعظ شنید ، بسیار خوشحال شد . هنگام بازگشت به خانه ، بسم الله گویان ، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت .

روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد ، آرزو داشت ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: پنج شنبه 29 آبان 1393برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت : ( جوان پاک سرشت)

جوان پاک سرشت

 

بازرگانی ثروتی بسیار داشت و از سرد و گرم روزگار ، تجربه های فراوان آموخته بود . چون به زمان پیری رسید ، سه پسرش را طلبید و به آنان گفت :" من همه ثروتم را به سه بخش مساوی تقسیم کرده ام که پس از مرگم ، هر یک سهم خود ببرید و میان شما اختلافی پدید نیاید. اما یک قطعه جواهر گرانبها دارم که از پدرم به یادگار به من رسیده است . با خود اندیشیدم که با آن چه کنم ؛ سرانجام تصمیم گرفتم خاطره های زندگی شما را بشنوم و به هر کس که بهترین عمل نیک را انجام داده ، این جواهر پر ارزش را هدیه کنم."

پسران بازرگان از شنیدن این سخن ، بسیار خوشحال شدند ، پیرامون پدر حلقه زدند و به نقل خاطره های خویش پرداختند .

پسر بزرگ گفت :" ای پدر ! روزی جلوی رودخانه ایستاده بودم ، دیدم کودکی در حال غرق شدن است و برای نجات خود ، کمک می خواهد ، بی درنگ خود را در آب افکندم و کودک بی گناه را از مرگ حتمی نجات دادم."

بازرگان گفت :"...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 29 مهر 1393برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت : (او می تواند ببیند)

اومی تواند ببیند

 

    مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در چوکی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد .

     به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد : پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند .

    ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد:...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: جمعه 28 شهريور 1393برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت :( آنچه برایت...)

آنچه برادرت می کند، مادرت به آن محتاج

 

آورده اند كه در مجلس شیخ ابوالحسن خرقانی (عارف قرن پنجم) سخن از كرامت می رفت و هر یك از حاضران چیزی می گفت. شیخ گفت: كرامت چیزی جز خدمت خلق نیست. چنان كه دو برادر بودند و مادر پیری داشتند. یكی از آن دو پیوسته خدمت مادر می كرد و آن دیگر به عبادت خدا مشغول می بود. یك شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازی شنید كه برادر تو را بیامرزیدند و تو را هم به او بخشیدند. گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم همیشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نیست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند.

ندا آمد:

آنچه تو كرده ای خدا از آن بی نیاز است و آنچه برادرت می كند، مادر بدان محتاج.

نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت( تنها بازمانده یک کشتی...)

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.

او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد

و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.

سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند

و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد.

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: سه شنبه 17 تير 1393برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

حکایت:( آرامش ذهنی)

آرامش ذهنی

 

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید .

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود ، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید ، "چرا که نه ؟ به هر حال ، کودکی صادق به نظر میرسد . "

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد ...


ادامه مطلب
نويسنده: فضل حق فکرت تاريخ: چهار شنبه 28 خرداد 1393برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید! در این وبلاگ - اشعار.داستان ها.طرح های ادبی خودم وهم چنان گزیده اشعار.داستان ها.طنزها.طرح های ادبی وسایرگزیده های ادبی وهنری دیگران به نشر می رسد.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to f.fekrat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com